وقت گذشته را نتوانی خرید باز مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست تو مردمی و دولت مردم فضیلت است تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست زان راه باز گرد که از رهروان تهیست زان آدمی بترس که با دیو آشناست
در دست بانوئی به نخی گفت سوزنی کای هرزه گرد بی سر و بی پا چه میکنی ما میرویم تا که بدوزیم پاره ای هر جا که می رسیم تو با ما چه میکنی خندید نخ که ما همه جا با تو همرهیم بنگر به روز تجربه تنها چی میکنی
نگردد پخته کس با فکر خامی نپوید راه هستی را به گامی تر توش هنر میباید اندوخت حدیث زندگی میباید آموخت ببید هر دو پا محکم نهادن از آن پس، فکر بر پای ایستادن پردن بی پر تدبیر، مستی است جهان را گه بلندی، گاه پستی است